علی عزیز دل ماعلی عزیز دل ما، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره
زندگی شیرین مازندگی شیرین ما، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

♥`*•.¸علی کوچولو پسر پاییزی من ¸.•*´♥

ღ♥ قاصدکم دوست داریم

سلام قاصدک مامان...!! خوبی؟!دلم برات تنگ شده...! کاشکی زودتر زمان بگذره و وقت اومدنت پیش مامان و بابا برسه....!   کادوی روز پدر بابایی رو با تاخیر بهش دادم...!! آخه سرم شلوغ بود و همش مهمونی بودیم وقت نشد برم کادو بخرم که دیگه چند روز پیش بعد از یک هفته تاخیر کادوشو دادم که یه تی شرت خوشگل بود...خیلی به بابایی میاد!   تولد ستاره کوچولو (دختر داییت) 15 خرداد بود... همزمان با تولدش گوششو هم سوراخ کردن و به همین مناسبت واسش جشن گرفتن توی باغشون...البته نه 15 خرداد ، دو روز بعدش... قربونش برم خیلی خوشگل شده الان دیگه تاتی میکنه و میتونه چند قدمی راه بره...! حیف که نتونستم عکسهای خوبی بن...
27 خرداد 1391

ღ♥ روز مرد مبارک

                                سلام به نی نی ناز و دوست داشتنی خودم.... میلاد امیرالمومنین علی (ع) و روز مرد رو تبریک میگم....! انشالله به حق حضرت علی سایه ی پدران و همسران مهربون سالیان سال  بالا سر همه ی ما باشه و خدا کمکمون کنه که قدرشونو بدونیم و پاسخگوی محبتهاشون باشیم...     توی این روز عزیز ، توی این لحظه های قشنگ زیباترین کلمه ای که میشه گفت یک ” دوستت دارم “ به همراه یک آسمان عشق و تمنا تقدیم به همسر مهربانم ، روزت مبارک               ...
15 خرداد 1391

ღ♥ اینارو خریدم واسه نی نی جونم

سلام قاصدک مامان....!!! خوبی مامانی؟! برای تنوع قالب رو عوض کردم...!خوشت میاد عروسکم؟! انتخاب من و باباییه.. .   فردا مامان جون و آقاجون و خاله مریم رو دعوت کردم واسه ناهار.....   جای دایی "م" خالیه......رفته مرقد امام...... خدا پشت و پناهش... کاشکی ما هم واسه سالگرد رحلت امام خمینی اونجا بودیم...... مامانی ببین واست چی خریدم...!! دندون گیرای خوشکل و با مزه...! ببین از حالا به فکر موقعی هستم که دندونای نازت در حال دراومدن هستن..!  بابایی کلی خندیده میگه وسایل ضروری رو ول کردی یک راست رفتی سراغ دندون گیر؟!!           .......................
14 خرداد 1391

ღ♥ قاصدک مامان و بابا ♥ღ

سلام به قاصدک مامان و بابا.... قاصدکی که حامل پیام خیر و برکت  و محبت خداست برای ما... مامانی تصمیم گرفتم به جز حرفایی که اینجا با تو میزنم ، مطالبی هم در مورد مراقبتهای پیش از بارداری و دوران بارداری و حتی پس از زایمان سرچ کنم و بذارم تو وبلاگ... هم آرشیوی میشه برای خودم و هم دوستای گلم میتونن استفاده کنن...   قاصدک نمیدونی چه اشتیاقی دارم برای اینکه بالاخره یه روزی برسه که من و بابایی تصمیم بگیریم دعوتت کنیم و از ماهها قبلش خودمونو آماده کنیم و طبق یه برنامه ریزی حسابی پیش بریم...! امیدوارم خدای مهربون در این راه کمکمون کنه و هروقت خودش صلاح دید به دل من و بابایی هم یه ندا بده  و...
7 خرداد 1391

ღ♥مسافرت+خرید کتاب♥ღ

سلام به قاصدک نازم..... خوبی مامانی؟!میدونی دلم چقدر برات تنگ شده؟!! چند روزی نبودم مامان جونم.به یادت بودم گل نازم...   با بابایی و دوستش و خانومش رفتیم مسافرت...خیلی خوش گذشت خیلی.... سفر خیلی پرباری بود...همسفرای خوبی داشتیم... شد بهترین یادگاری واسه من در اولین مناسبت روز زنِ زندگی مشترکمون...   از مسافرت که برگشتیم مامانی مریض شد . گلوم حسابی عفونت کرد که با کلی آمپول و دارو خدا رو شکر برطرف شد... توی مطب چند تا نی نی کوچولو هم بودن که سرماخورده بودن و گریه میکردن... یهو یاد تو افتادم....اگه یه زمانی خدایی نکرده مریض بشی و بخوای بی قراری کنی اگه یه وقت احتیاج به آمپول داشته باشی....
2 خرداد 1391

ღ♥ یه روز بد ♥ღ

سلام قاصدک مامان........ خوبی گل من؟! مامانی امروز خیلی ناراحتم......کلی گریه کردم.... آخه اتفاق خیلی خیلی خیلی بدی افتاد... امروز دایی ِ مامان از زنش جدا شد... اونها خیلی با هم خوب بودن و عاشق هم بودن... مشکلاتی هم داشتن،مثل همه ی زن و شوهر ها... اما بچه دار نشدن...13 سال از زندگیشون گذشت...تا همین عید 90 هم با هم خوب بودن اما یهو رفتار زنداییم عوض شد...گفت میخوام جدا شم...گفت من بچه میخواستم.... اما دایی زیر بار نرفت....دوسش داشت...میگفت نمیخوام زندگیمو از دست بدم... یکسال دوام آورد زیر فشارهایی که زنش بهش آورد...مهرش رو اجرا گذشت و ... امروز دایی راضی شد...راضی شد ازش جدا شه... امر...
20 ارديبهشت 1391

ღ♥ تولد خاله جون ♥ღ

سلام به نی نی ِ نازم...!     جات خالی مامانی...!دیروز رفتیم خونه مامان جون... دیروز جمعه بود اما بابایی کار داشت و صبح زود بیدار شد و ساعت 12 ظهر برگشت خونه.. یه کم پای نت نشست و چون خسته اش بود رفت تو اتاق دراز بکشه... که کم کم چشاش گرم شد و خوابش برد...! ناهار هم خونه ی مامان جون دعوت بودیم و کم کم داشت دیر میشد که بابایی گفت خودت برو من یه کم استراحت میکنم و بعدش با دوستم میریم نمازجمعه و از اونطرف میام اونجا... منم ماشینو برداشتم و خودم رفتم خونه ی مامان جون..... ساعت 3 شد و از بابایی خبری نشد...!!! زنگ زدم گوشیشو جواب نداد...!! حدسم درست بود مامانی...!!بابایی هنو...
16 ارديبهشت 1391

ღ♥ برنامه ریزی های ما ♥ღ

سلام مامانی ِ نازم... خوبی؟! راحتی پیش خدا؟!      دخترم یا پسرم... برای اومدنت کلی برنامه داریم...! توی صحبتهام با خدا به خودش هم گفتم...! گفتم خدا جون میدونی  چقدر نی نی  رو دوست داریم و بی صبرانه منتظر روزی هستیم که  بذاریش توی دامنمون...! ولی ما کلی برنامه ریختیم واسه اومدنش...! پس ما رو عفو کن از یه بارداری ناخواسته!   گل ناز ِ من...!من و بابایی خیلی دوست داریم شما یه فرزند با ایمان و با خدا باشی... اهل نماز و روزه و کارهای خیر باشی... صبور و مهربون و زیبا باشی... واسه همین دوست داریم قبل دعوت کردنت به این دنیا  ب...
11 ارديبهشت 1391