ღ♥ یه روز بد ♥ღ
سلام قاصدک مامان........
خوبی گل من؟!
مامانی امروز خیلی ناراحتم......کلی گریه کردم....
آخه اتفاق خیلی خیلی خیلی بدی افتاد...امروز دایی ِ مامان از زنش جدا شد...
اونها خیلی با هم خوب بودن و عاشق هم بودن...
مشکلاتی هم داشتن،مثل همه ی زن و شوهر ها...
اما بچه دار نشدن...13 سال از زندگیشون گذشت...تا همین عید 90 هم با هم خوب بودن اما
یهو رفتار زنداییم عوض شد...گفت میخوام جدا شم...گفت من بچه میخواستم....
اما دایی زیر بار نرفت....دوسش داشت...میگفت نمیخوام زندگیمو از دست بدم...
یکسال دوام آورد زیر فشارهایی که زنش بهش آورد...مهرش رو اجرا گذشت و ...
امروز دایی راضی شد...راضی شد ازش جدا شه...
امروز روز خیلی تلخیه برای ما...خیلی تلاش کردیم که برگرده..خیلی باهاش صحبت کردیم اما مرغش یه پا داشت..
من و بابایی برامون مهم نیست بچه دار شدن یا نشدن...یعنی مهم هست...!
اما نه اونقدری که با نبودنت زندگیمونو از هم بپاشیم...
اگر تو باشی و بیای پیشمون خدا رو شاکریم و با کمک خودش بزرگت میکنیم..تربیتت میکنیم...
اما اگر خدای ناکرده، زبونم لال،خدا ما رو لایق پدر و مادر شدن ندونست مهم نیست...
من و بابایی خوشبختیم...زندگیمونو خراب نمیکنیم...حتما حکمتی بوده...
میام اینجا و باهات حرف میزنم...اینجوری حس مادر بودن بهم دست میده...
در هر حال باید راضی بود به رضای خدا....
خدا نخواست اونا بچه دار شن...همینطور که نخواست عمو و زن عموی باباجون بچه دار شن...
اونا نزدیک 40 ساله که کنار همن...بدون بچه...همه جا رفتن برای درمان...
المان..انگلیس.فرانسه.مجارستان.هندوستان و... و ... و... اما نشد...اونا هم راضی شدن به خواست خدا..
خدایا به همه ی ما کمک کن تا راضی باشیم به آنچه که داریم...
که ناشکری نکنیم...قدر نعمت هاتو بدونیم...
کمکمون تا زندگی هامونو حفظ کنیم و بکوشیم در محکم تر کردن گِرهی که به قلبامون زدیم