علی عزیز دل ماعلی عزیز دل ما، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره
زندگی شیرین مازندگی شیرین ما، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

♥`*•.¸علی کوچولو پسر پاییزی من ¸.•*´♥

ღ♥ امیر محمد

سلام عسلک.....!خوبی؟ فدات بشم فرشته نازم.....     دیشب با دو تا از دوستام رفتیم خونه دوست بابایی که نی نی دار شدن..... وااااای  نی نی شون خیلی کوچولو  و ظریف بود اینقدر که میترسیدی بغلش کنی!   با بابایی رفتیم فروشگاه سیسمونی و یه کادو واسه نی نی خریدیم... چقدر دلم میخواست همون موقع کل مغازه رو بار  بزنم و واسه شما خرید کنم...!!! واااااااااااای چه شیرین و لذت بخشه خرید واسه نی نی!!!    هروقت که نی نی می بینم دلم هوایی میشه و در همون لحظه تصمیم میگیرم  کاش نی نی دار شیم اما به خودم نهیب میزنم میگم هــــــی دختر...!! هنوز زوده...!!هنوز آمادگیشو...
3 آبان 1391

ღ♥ مامانی کدبانو...!!!

  سلام ناز مامانی خوبی؟!قربوووونت برم من....... واااای تورو خدا نگا کن این دوتا رو چه خوووووووووووووووووووردنی ان.....!!!!!! وااااای چه تپلی................!!!!!!!دلم میخواد لپاشونو گاز گاز کنم!!!  قاصدکم منم وقی کوشولو بودم اینقدر تپلی بودما.......!!!!شایدم بیشتر....!!! بابایی خیلی نی نی تپلی دوست داره کاش تو هم به مامانت بری و تپل شی.....!!!   امروز شنیدم که خانوم دوست بابایی که یکی دوبار دیدمشون زایمان کرده و پسردار شده! این دوستم هم چون به خاطر دانشگاه همسرش یه شهر دیگه بودن و نه ما دیدیمشون و نه خودش گفته بود بارداره وقتی 6 ماهه بود فهمیدیم....!!! درست مثل دوست پست قبلم...!!...
27 مهر 1391

ღ♥ مامانی و کلی خرید!

سلام قاصدک ناز مامان خوبی؟       یکی از دوستام که همسرش هم با بابایی دوسته یه پسر کاکل زری به دنیا آورده...! بابایی دیشب خبرشو بهم داد و خوشحالم کرد... وقتی 6 ماهه باردار بود ما خبردار شدیم...!! آخه اونها به خاطر کار شوهرش یه شهر دیگه زندگی میکنن و ندیده بودیمش و خودش هم نگفته بود که بارداره...! واسه همین انتظار زیادی نکشیدیم و خیلی زود خبر فارغ شدنش رو شنیدیم!   واسه زایمانش اومدن اینجا...   هفته پیش با چند نفر دیگه از دوستامون اومدن خونه و یه گلدون قشنگ واسمون هدیه آوردن  انشالله در چند روز آینده ما هم میریم دیدن خودش و بچه اش...     &n...
24 مهر 1391

ღ♥ شهریور پر خاطره

  سلام و صد سلام به فرشته کوچولوی نازم.........! وااای که دلم یه ذره شده واست....!!! دیشب باز خوابتو دیدم مامانی......!!!! آخه قبلش با بابایی کلی در موردت حرف زدیم....!! هر دو بی تاب حضورت هستیم و دوست داریم که زودتر بیای توی زندگیمون...!!! اما با این حال  باز هم فعلا تصمیم نداریم که دعوتت کنیم.... قاصدکم من و بابایی کلی برنامه داریم که قبل از دعوت کردنت باید انجام بدیم... روز به روز هم به لیست کارهامون اضافه میشه....!!! من یکسال دیگه به خودم وقت دادم که آمادگی لازم رو برای اومدنت به دست بیارم... میدونم که زمان به سرعت سپری میشه و فرصت کمه...پس کم کم باید شروع کنم... اولین کار خو...
22 مهر 1391

ღ♥ سلام به نی نی نازم

سلام به قاصدک ناز خودم و دوستای مهربون و عزیزم.... خوبید؟! ببخشید یه چند مدتی نبودم.... هم اینکه شارژر لپ تاپ سوخته بود و   هم حس و حال و وقت ِ اومدن به نت رو نداشتم.... ممنونم که به یادم بودید و با کامنتهاتون جویای احوالم شدید.... انشالله به زودی با پستهای جدید میام و به همتون سر میزنم دوستای گلم.   نی نی نازم دلم برات یه ذره شده بود...! نکنه یه وقت فکر کنی چون یه ماهه برات ننوشتم ازت غافل بودم و به یادت نبودماااا...!!! نه مامانی....به یادت بودم هر لحظه و هر ثانیه....! تازه کلی وسایل ناز و قشنگ برات خریدم گل مامان... انشالله عکساشو میذارم...     ...
21 مهر 1391

ღ♥ دلم برات تنگ شده بود!

  سلام به قاصدکم و به همه دوستای گلم... خوب و خوش و سلامتید؟! ببخشید اگر چند مدتیه کم پیدا شدم.... بعد از ماه رمضون کلی عروسی داشتیم و این روزها هم به همراه عروس و داماد دعوت میشیم به مهمونی... دلم برات یه ذره شده بود قند عسلم.... مامانی رو ببخش اگه بی وفا شد و نیومد واست بنویسه.. انشالله در آینده جبران میکنم...! قاصدکم اگه گفتی امروز چه روزی بود؟؟؟! امروز اولین سالگرد ازدواج من و بابایی مهربونت بود... البته من تاریخ ازدواجمون رو توی روز شمار بالای وبلاگت  بیستم شهریور زدم ساعت 2 بامداد.... میخواستم روز شمارمون از همون ساعتی شروع بشه که من و بابایی و...
19 شهريور 1391

ღ♥ عیدتون مبارک :)

سلام به قاصدکم  و سلام به دوستای گلم.... عیدتون با تاخیر مبارک.... انشالله خدای مهربون نماز و روزهامونو قبول کنه....   قاصدکم ببخش اگه چند روزیه نیومدم و واست ننوشتم.... نمیدونم چرا چند وقتیه دیگه حال و حوصله نت رو ندارم.... :( ماه رمضون با تموم خوبیهاش تموم شد..... واقعا زود گذشت.....کاش بیشتر از ماه رمضون استفاده کرده بودم و  بیشتر ازش بهره مند میشدم....فکر کنم امسال خیلی کم کاری کردم توی ماه رمضون... روز عید هم که متاسفانه نشد بریم نماز....  ظهرش خونه بابابزرگم دعوت بودیم...خاله و دایی هام بودند و عیدو به هم تبریک گفتیم.... شبش هم با بابایی و مادرجون رفتیم خونه عمه های ...
31 مرداد 1391

ღ♥ خاطرات

     روز اولی که رسیدیم بعد از کمی استراحت با بابایی رفتیم یه گشتی زدیم اطراف خونه... یه سر رفتیم کارفور؛ هایپر استار خیلی خیلی بزرگی که چند ساعت طول میشکید تا یه دور کامل بزنی...در سطح شهر چندین شعبه از کارفور بود که بزرگترینشون همونی بود که نزدیک خونه عمو بود...  و تقریبا شده بود پاتوق من وبابایی و جایی که بدون داشتن همراه، دونفری میرفتیم... همون روز اول توی مسیری که میرفتیم بابایی دوست قدیمیشو دید و کلی خوشحال شد...    قبل از اذان مغرب برگشتیم خونه و بعد از نماز و شام داداش کوچیکه بابایی اومد دنبالمون.... عموی با معرفتی داری واقعا این مدت برامون سنگ تموم گذاشت.... رفت...
24 مرداد 1391

ღ♥شب بیست و سوم و خاطرات ما

                                                                       سلام قاصدک نازم....!!! امشب شب و بیست و سوم ماه رمضانه....آخرین شب از شبهای قدر....... امشب هم مثل دو شب قدری که گذشت میرم مراسم و برای همه دعا میکنم....... فضیلت این شب از شبهای قبل بالاتره و تقدیری که خداوند برامون رقم زده تا سال بعد، امشب امضا میشه.....
21 مرداد 1391