علی عزیز دل ماعلی عزیز دل ما، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره
زندگی شیرین مازندگی شیرین ما، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

♥`*•.¸علی کوچولو پسر پاییزی من ¸.•*´♥

ღ♥شب بیست و سوم و خاطرات ما

1391/5/21 15:39
816 بازدید
اشتراک گذاری

 

                                                                  

 

سلام قاصدک نازم....!!!

امشب شب و بیست و سوم ماه رمضانه....آخرین شب از شبهای قدر.......

امشب هم مثل دو شب قدری که گذشت میرم مراسم و برای همه دعا میکنم.......

فضیلت این شب از شبهای قبل بالاتره و تقدیری که خداوند برامون رقم زده تا سال بعد،

امشب امضا میشه...انشالله که تقدیر همه ما خیر باشه.....

 

قاصدکم پارسال یه همچین روزی من و بابایی رفتیم سفر....

شاید بهانه خوبی باشه برای شروع نوشتن خاطراتمون.......

روز بیست و دوم ماه رمضان بلیط داشتیم....اون روز رو نتونستیم روزه بگیریم

چون پرواز قبل از اذان بود و ما بعد از اذان رسیدیم مقصد....

اما چون نیت ده روز داشتیم مابقی روزها رو تونستیم روزه بگیریم.....

متاسفانه اون شب من و بابایی نتونستیم توی مراسم شب قدر شرکت کنیم...

 

برای خرید عروسی و دعوت کردن و یه سری کارها رفتیم دبی...

اولین و آخرین سفر تنهایی من و بابایی در دوران عقد بود....

چون تنها چند روز به عروسی باقیمونده بود پدرم اجازه داد تا تنهایی به سفر برم...


خیلی زود رسیدیم.....از پنجره هواپیما چشم دوخته بودم به زمین...

به خیابونها و کوچه ها و ماشین ها که کوچیک و کوچیکتر شدن و

خیلی زود کل شهر به یه نقطه تبدیل شد...

بعد از گذشت چند دقیقه دیگه فقط دریا بود و دریا و تشخیص مرز بین آسمون و دریا سخت بود!

بعد از اون کم کم دوباره خونه ها رو دیدیم.....

فهمیدم رسیدیم امارات..و بعد ازگذشت چند دقیقه رسیدیم دبی و هواپیما فرود اومد...

وقتی از هواپیما پیاده شدم یه موج هوای گرم و داغ و شرجی خورد به صورتم...........!!!! 

 

آقاجونت (بابای بابایی ) اومده بود دنبالمون.......

اونجا برای اولین بار بود که از نزدیک دیدمشون و با هم دست دادیم......

گفت براتون یه سوییت در نظر گرفتم که برید اونجا راحت باشید اما

ما قبول نکردیم و رفتیم خونه عمو و زن عموی بابایی....

(همونایی که الان طبقه پایین خونه زندگی میکنن...)

 

اون موقع عصر که رسیدیم عمو سر کار بودن و زن عمو تنها بودن.....

همیشه دوست داشتم خونشونو ببینم....

یه خونه تقریبا قدیمی،طبقه دهم،وسط شهر....

(بعد از ازدواج ما اونها اون خونه رو بعد از سی سال زندگی فروختن و برای همیشه اومدن ایران)

کنار دریا بود....اون دریا شهر دوبی رو به دو قسمت ِ  بر دوبی و دیره تقسیم میکنه....

سوار قایقای کوچیکی میشدیم و میرفتیم دیره.....

 

عزیزم بقیه خاطراتمو توی پست بعد مینویسم......ماچ

 

 + راستی قاصدکم...!امروز یازدهمین ماهگرد ازدواج من و باباییه.......!قلب

یک ماه دیگه مونده به یکساله شدن زندگی من و بابایی....قلب


 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مهسا
22 مرداد 91 16:23
آخی عزیزم . ایشالا همیشه خوش باشید و به گردش.
راستی پدر شوهرتون اونجا زندگی میکنه؟
عموی شوهرتون چرا آمد ایران واسه همیشه؟


♥ مامان آینده ♥ : ممنونم خانومی...!
آره اونجا هستن.......
خوب دیگه سنشون بالا رفته وبراشون سخته زندگی اونجا و دور از همه...
مامان الهه
22 مرداد 91 17:49
طاعات و عباداتتون قبول درگاه احدیت باشه انشااله
من عاشق خوندن خاطراتم و منتظر بقیه اش میمونم


♥ مامان آینده ♥ : ممنونم عزیز دلم همچنین شما
ممنون گلم انشالله بقیه شو به زودی میذارم براتون
الهه مامان روشا جون
23 مرداد 91 0:14
عزیزم پیشاپیش سالگرد ازدواجتون رو تبریک می گم امیدوارم سالهای سال در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی کنید.
خاطرات سفرتونم جالب بود.ایشالا بازهم سفرای خوب بری و از خوبیهاش واسمون بنویسی.


♥ مامان آینده ♥ : ممنونم الهه جان......!!
انشالله....همیچنین شما عزیزم...
مامان....
23 مرداد 91 16:28
سلام عزیزم
مرسی که به یادم هستی
امیدوارم شما هم شاد و موفق باشید
ماهگردتونم مبارک



♥ مامان آینده ♥ : سلام خانومم...!!
خواهش میکنم عزیزم ...
ممنونم عزیز دلم............
مامان نفس طلایی
24 مرداد 91 15:19
منتظر بقیه اش هستم


♥ مامان آینده ♥ :
مامانی
27 مرداد 91 1:46
سلام خانم گل طاعاتت قبول
رسیدن بخیر

ان شا الله شاد و سلامت باشی گلم


♥ مامان آینده ♥ :سلام عزیزم...!!ممنون مهربون