ღ♥ خاطرات
روز اولی که رسیدیم بعد از کمی استراحت با بابایی رفتیم یه گشتی زدیم اطراف خونه...
یه سر رفتیم کارفور؛ هایپر استار خیلی خیلی بزرگی که چند ساعت طول میشکید
تا یه دور کامل بزنی...در سطح شهر چندین شعبه از کارفور بود
که بزرگترینشون همونی بود که نزدیک خونه عمو بود...
و تقریبا شده بود پاتوق من وبابایی و جایی که بدون داشتن همراه، دونفری میرفتیم...
همون روز اول توی مسیری که میرفتیم بابایی دوست قدیمیشو دید و کلی خوشحال شد...
قبل از اذان مغرب برگشتیم خونه و بعد از نماز و شام داداش کوچیکه بابایی اومد دنبالمون....
عموی با معرفتی داری واقعا این مدت برامون سنگ تموم گذاشت....
رفتیم خونشون و اونجا دیداری تازه کردیم و چون شب قدر بود
زیاد اونجا نموندیم و اومدیم خونه...
از روز دوم کارمون شد گشت و گذار و خرید.........
روزه بودیم و هوا گرم گرم...فکر کن اواخر مرداد ماه توی اوج گرما رفتیم اونجا....!!!
اما بس که شور و شوق داشتیم و هیجان،گرسنگی و تشنگی از فعالیت ما کم نمیکرد!!
زحمت رسوندن ما به اینور و اونور و راهنمایی ها بر عهده عمو جونت بود...
هر روز صبح و عصر ما رو به گردش و مراکز خرید می برد.......
به جز روزهایی که با عمه بابایی توی دیره قرار داشتیم و با اونها میرفتیم خرید....
روزهای خیلی خیلی خیلی خوبی بودن....
چون ماه رمضان بود یه مزه دیگه داشت..........!!!!
شبها تا سحر بیدار بودیم . صبح زود هم بیدار میشدیم.......!
یه شب خونه آقا جون دعوت بودیم..........
یه شب یکی از پسر عمه های بابایی ما رو افطار دعوت کرد و
رفتیم رستوران که خیلی خوش گذشت...غذایی که خوردیم واقعا خوشمزه بود...
یه شب بعد از خرید اومدیم خونه عمه بابایی توی دیره و یه سحری خوشمزه خوردیم......
یه شب هم بعد از خرید با عمه اومدیم خونه عمو اینا و اونجا هم عمه برامون غذا از بیرون گرفت
و دور هم کنتاکی مک دونالد خوردیم..........و .. و...
یه شب یکی از عمه هات ما رو برد دوبی مال...
سنتر خیلی بزرگ و قشنگی بود...
یه آکواریوم که بزرگترین آکواروم جهانه پر از ماهیها و کوسه های کوچیک و بزرگ داشت.
بیرون سنتر یه دریاچه بود که هرچند دقیقه یک بار با پخش موسیقی رقص آب داشت
که خیلی جالب و دینی و هیجان انگیز بود......
اون طرف دریاچه بزرگترین برج دنیا ، برج خلیفه دوبی بود که اونهم جالب و قشنگ بود...
یه روز به دعوت از یکی دیگه از عمه هات رفتیم ابوظبی...
ما رو برد به دیدن بزرگ ترین مسجد امارات و سومین مسجد بزرگ دنیا...
مسجد شیخ زاید....خیلی زیبا بود...هنرمندان بزرگی از جهان هنرهای خودشونو
در زمینه کاشکاری آینه کاری گچکاری و غیره به کار برده بودن واقعا شاهکار بود...
زیباترین قسمتش فرش دستبافش بود...
بزرگترین فرش دستباف جهان بافته شده به دستان هنرمندان ایرانیاونجا پهن شده بود...
یه روز به همراه خانوم پسر عمه بابایی رفتیم خرید....
که البته بعدا پشیمون شدیم از رفتن باهاش....!!
چون برای خرید ما رو به سنترهای خیلی گرون برد......
برای خرید لوازم آرایش به پیشنهادش رفتیم پاریس گالری....
فروشگاه خیلی بزرگی که انواع برند های معروف رو داشت......
یه چند قلم جنس خریدم که مثلا زیاد اصراف نباشه....!!
اما........!!!!!موقع حساب کردن فهمیدم چه دست گلی به آب دادم...!!
همون چند قلم جنس شده بود حدود ششصد هزار تومن...!
و بابایی هم پرداخت کرد اما من واقعا از بابایی خجالت کشیدم و شرمندش شدم.....
نمیخواستم برای لوازم آرایشی اینهمه خرج کنم اما دیگه راه برگشتی نبود.....
برای خرید لباس حنابندون و عبای عربی دیگه از عمه بابایی خواستیم که راهینماییمون کنه!
کت و شلوار بابایی رو هم با عمو رفتیم و از زارا خریدیم...
کم کم خریدامون تموم شدن و وقت برگشتن رسید....ما بودیم و کلی اضافه بار...!
برای عید فطر دو روز تعطیلی اعلام کردن که باید برای گرفتن بلیط تا بعد از تعطیلات صبر میکردیم.
برای اوکی کردن بلیط برگشت خیلی دیر اقدام کردیم و با هزار خواهش و تمنا بالاخره قبول کردن..
و بعد از سیزده روز بالاخره راهی شهر و دیار خودمون شدیم در حالیکه چهار پنج روز بیشتر به
عروسیمون نمونده بود....به محض رسیدن هم درگیر تدارکات عروسی و مراسم شدیم...
قاصدکم این سفر ، ماه عسل من و بابایی هم بود.....
البته خیلی خیلی کوتاه و خلاصه نوشتم تا از خوندنش خسته نشی...
بابایی واقعا برام سنگ تموم گذاشت...خیلی ممنونشم......
اشالله بتونم خوبیهاشو جبران کنم........
انشالله وقتی تو نی نی نازم هم اومدی یه سفر سه نفری بریم دیدن آقاجون...