علی عزیز دل ماعلی عزیز دل ما، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره
زندگی شیرین مازندگی شیرین ما، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

♥`*•.¸علی کوچولو پسر پاییزی من ¸.•*´♥

ღ♥مسافرت+خرید کتاب♥ღ

سلام به قاصدک نازم..... خوبی مامانی؟!میدونی دلم چقدر برات تنگ شده؟!! چند روزی نبودم مامان جونم.به یادت بودم گل نازم...   با بابایی و دوستش و خانومش رفتیم مسافرت...خیلی خوش گذشت خیلی.... سفر خیلی پرباری بود...همسفرای خوبی داشتیم... شد بهترین یادگاری واسه من در اولین مناسبت روز زنِ زندگی مشترکمون...   از مسافرت که برگشتیم مامانی مریض شد . گلوم حسابی عفونت کرد که با کلی آمپول و دارو خدا رو شکر برطرف شد... توی مطب چند تا نی نی کوچولو هم بودن که سرماخورده بودن و گریه میکردن... یهو یاد تو افتادم....اگه یه زمانی خدایی نکرده مریض بشی و بخوای بی قراری کنی اگه یه وقت احتیاج به آمپول داشته باشی....
2 خرداد 1391

ღ♥ یه روز بد ♥ღ

سلام قاصدک مامان........ خوبی گل من؟! مامانی امروز خیلی ناراحتم......کلی گریه کردم.... آخه اتفاق خیلی خیلی خیلی بدی افتاد... امروز دایی ِ مامان از زنش جدا شد... اونها خیلی با هم خوب بودن و عاشق هم بودن... مشکلاتی هم داشتن،مثل همه ی زن و شوهر ها... اما بچه دار نشدن...13 سال از زندگیشون گذشت...تا همین عید 90 هم با هم خوب بودن اما یهو رفتار زنداییم عوض شد...گفت میخوام جدا شم...گفت من بچه میخواستم.... اما دایی زیر بار نرفت....دوسش داشت...میگفت نمیخوام زندگیمو از دست بدم... یکسال دوام آورد زیر فشارهایی که زنش بهش آورد...مهرش رو اجرا گذشت و ... امروز دایی راضی شد...راضی شد ازش جدا شه... امر...
20 ارديبهشت 1391

ღ♥ تولد خاله جون ♥ღ

سلام به نی نی ِ نازم...!     جات خالی مامانی...!دیروز رفتیم خونه مامان جون... دیروز جمعه بود اما بابایی کار داشت و صبح زود بیدار شد و ساعت 12 ظهر برگشت خونه.. یه کم پای نت نشست و چون خسته اش بود رفت تو اتاق دراز بکشه... که کم کم چشاش گرم شد و خوابش برد...! ناهار هم خونه ی مامان جون دعوت بودیم و کم کم داشت دیر میشد که بابایی گفت خودت برو من یه کم استراحت میکنم و بعدش با دوستم میریم نمازجمعه و از اونطرف میام اونجا... منم ماشینو برداشتم و خودم رفتم خونه ی مامان جون..... ساعت 3 شد و از بابایی خبری نشد...!!! زنگ زدم گوشیشو جواب نداد...!! حدسم درست بود مامانی...!!بابایی هنو...
16 ارديبهشت 1391

ღ♥ برنامه ریزی های ما ♥ღ

سلام مامانی ِ نازم... خوبی؟! راحتی پیش خدا؟!      دخترم یا پسرم... برای اومدنت کلی برنامه داریم...! توی صحبتهام با خدا به خودش هم گفتم...! گفتم خدا جون میدونی  چقدر نی نی  رو دوست داریم و بی صبرانه منتظر روزی هستیم که  بذاریش توی دامنمون...! ولی ما کلی برنامه ریختیم واسه اومدنش...! پس ما رو عفو کن از یه بارداری ناخواسته!   گل ناز ِ من...!من و بابایی خیلی دوست داریم شما یه فرزند با ایمان و با خدا باشی... اهل نماز و روزه و کارهای خیر باشی... صبور و مهربون و زیبا باشی... واسه همین دوست داریم قبل دعوت کردنت به این دنیا  ب...
11 ارديبهشت 1391

ღ♥ یه جمعه ی دلپذیر ♥ღ

  سلام نی نی ِ نازم...! دیروز مامان جون و خاله مریم اومدن خونمون... چون آقا جون نبود و اونها تنها بودن گفتم برای ناهار بیان خونه...   عصر من و بابایی و خاله مریم رفتیم توی حیاط ماشینو شستیم و کلی آب بازی کردیم....! حسابی خسته شدیم...!   خاله مریمت کلاس چهارم ابتداییه...!خیلی خیلی نی نی ها رو دوست داره...! منم یه دونه آبجیشم و از وقتی ازدواج کردم حسابی دلمون برای هم تنگ میشه    و میگه یا هرروز تو بیا خونه یا من میام خونتون...! اگر تو بودی که  فکر کنم دیگه خونه ی ما رو ول نمیکرد و به شوق ِ تو همیشه اینجا بود...!    این اولین جمعه ای بود...
2 ارديبهشت 1391

ღ♥ کاش تو هم بودی ♥ღ

مامانی امشب قراره دسته جمعی واسه شام بریم پارک....... کاش تو هم بودی.... اون وقت از یک ساعت جلوتر می بردمت تو اتاقت و آماده ات میکردم...! بهت پودر بچه می زدم ...یه لباس خوشگل تنت میکردم....برات عطر می زدم....                                        موهاتو شونه میزدم و اگه دختر باشی یه گیر موی خوشگل هم میزدم رو موهای نازت...... اونوقت کلی میبوسیدمت و خدا رو به خاطر داشتن تو شکر میکردم.....   بعدشم توی پارک می بردمت سوار تاب و سرسره و اسباب بازی های دیگه بشی......           ...
31 فروردين 1391