ღ♥ بی تاب ِ تو ام...
سلام به دوستای عزیزم و قاصدک ناز و دوست داشتنی خودم
انشالله که همتون خوب و سلامت باشید
قاصدک شیرینم مامانیتو ببخش که اینقدر تنبل شده و
حوصله ی یه پست کوتاه گذاشتن هم نداره
این روزا درگیر خونه تکونی بودم و زیاد وقت نداشتم..
بارها اومدم که بنویسم برات اما چون مدتی دور بودم از نوشتن ،
فکر و ذهنم همراهیم نمیکرد و تا میومدم شروع کنم کلمه ها از ذهنم میپریدن...
عزیز دلم این روزها بیش از گذشته من و بابایی بی تاب ِ حضورت هستیم....
و بیصبرانه منتظر روزی هستیم که روی ماه تو رو ببینیم.......
سال 92 برای ما یه سال ویژه است...به امید خدا....
انشالله از ابتدای سال 92 برنامه هایی که داشتیم برای دعوت کردنت
چه عبادی چه جسمی و روحی رو عملی میکنیم و انشالله در آینده ای نه چندان دور
کارت دعوت رسمی رو میفرستیم خدمتتون....
نگی نگفتی هاااااا....!!
ببین قاصدکم...!!از حالا دارم بهت خبر میدم که انشالله سال جدید باید از آسمونا سفر کنی
و بیای زمین پیش مامان و بابا...!
از حالا بهت گفتم که فرصت کافی داشته باشی برای اینکه بار و بندیلتو جمع کنی و
از دوستات خداحافظی کنی و تو هم مثل ما توی این چند ماه باقیمونده از خدای مهربون بخوای
که زود زود زود تو رو بفرسته پیش مامان و بابایی که دوست دارن خیلی زود بیای تو بغلشون...
قاصدکم این روزها این دعا ورد زبونمونه :
اَللّهُمَّ ارزُقنا وَ لَدا وَ اجعَلهُ تَقيّا زَكيّا لَيسَ فى خَلقِهِ زيادَةٌ وَ لا نُقصانٌ وَ اجعَل عاقِبَتَهُ إلى خَير
و این آیات شدن چاشنی سجده های آخر نمازمون :
رَبِّ هَب لِي مِن لَدُنکَ ذُریَّةٌ طَیِّبَةٌ اِنَّکَ سَمیعُ الدُّعاءِ ؛ ربِّ لاتَذَرنی فردا و انتَ خَیرُ الوارِثین...
یه دفتر زرد خوشگل خریدم و برنامه هامونو توش مینویسم....
کارایی که قبل و بعد از بارداری باید انجام داد و
توی سایتهای مختلف میبینم رو اونجا یادداشت میکنم
همینطور نکات ضروری که توی کتابایی که خریدیم میبینم رو هم مینویسم
میخوام همه رو یه جا داشته باشم نه اینکه هر مطلبی رو برم توی یه سایت یا کتاب پیدا کنم...
خیلی روزا و خیلی شبها موضوع صحبت من و بابایی تویی قاصدکم....
خوشحالم که همسرم هم مثل خودم عاشق بچه هاست و مشتاق اینکه زودتر پدر بشه....
چند روز پیش وقتی از سر کار اومد خونه من نماز میخوندم...صداشو میشنیدم که با خودش
حرف میزنه و قربون صدقه میره....!!!!بعد نماز اومدم با تعجب نگاش کردم....!!
میگه وقتی درو باز کردم یه لحظه تصور کردم یه نی نی بامزه ی کوچولو
بیاد استقبالت و بپره توی بغلت چه حس خوبی داره.....!!!!
واااااااای که فکرشم خستگی رو از تنم بیرون برد....!!!
و این خیال بافی بابایی تا کلی وقت ادامه داشت و
مـــوقع ناهار و شــام هم تو رو توی ذهــنـــش تــصـــور می کرد و
به جای خالی کنارمون که جای تو باشه با ذوق نگاه میکرد......
البته منم پا به پاش خیالبافی میکردم و قربون صدقه ات میرفتم عشقم........