ღ♥ اولین نوه ؛ آخرین نوه
سـلام به قاصدک ناز و دوست داشتنی خودم......
ببخشید فرشته نازم که این روزا کمتر میام و برات مینویسم....
این مدت اتفاقای زیادی افتاد و فکر کنم کلی از خبرها رو یادم رفته باشه...
اول از همه اینکه یکی از دوستامون که از اقوام بابایی میشه (پسر ِ دختر عمه بابایی) و
سال 90 عروسیشون با اختلاف ِ یک روز زودتر از ما برگزار شد ، مامان و بابا شدن و خدا یه
فرشته کوچولوی ناز گذاشته تو دل مریم جون...
انشالله وقتی بیای یکی از همبازی های تو ، همین نی نی هستش...
این نی نی تو راهی اولین نوه ی دختر عمه ی بابایی هست...
پسر عـــمه ی بابایی هم با خانومش یکی دو روزی اومـــدن خـــونه ما...
البته با دخـــمل خــانـــوم نازشون " فاطمه " که حدود 20 روزش بود...
خیلی ریزه میزه و کوشولو بود و من واقعا میترسیدم بغلش کنم....!!!
اونها هم تابستون 90 ازدواج کردن...دو ماه قبل از ما...
پسر عموی بابایی هم که زنش انگلیسی بود و اونها هم تابستون 90 ازدواج کردن
یه دخمل داره به اسم یاسمین که انگلیسیش میشه جاسمین...
خلاصه اینکه بگم توی فامیل بابایی ما 4 زوج جوان همگی تابستان سال 90 ازدواج کردیم...
پسر عمو و پسر عمه بابایی تیر ماه و قبل از ماه رمضون، که الان هردوشون بچه دارن...
عروسی ما و نوه ی عمه ی بابایی هم بعد از ماه رمضون و شهریور ماه بود...
که اونها هم یه نی نی توراهی دارن و از بین اونها فقط من و بابایی موندیم که هنوز نی نی نداریم...
واسه همین این روزها همه فامیل روی ما زوم کردن و میگن شما هم زودتر نی نی دار شید...!!!
و این وسط بیشتر از همه مادرجونت (مامانِ بابایی) اصرار میکنه و بی صبرانه منتظر روزیه که
بهش خبر بدیم یه نوه ی دیگه توی راهه....!!!
فعلا همشونو دست به سر کردیم و گفتیم انشالله سال دیگه...
راستی قاصدکم، دختر عموم هم به دنیا اومد.....
یه نی نی ناز و تپلو.......الان دیگه یه دونه عموم، سه دختر داره.....
المیرا خانوم آخرین نوه ی مادر (مامان ِ بابام) هست و دیگه پرونده نوه هاش بسته شد...
مادر سه تا نتیجه داره که چهارمیش هم تو راهه (نی نی ِ دختر عمه ام)
انشالله پنجمین نتیجه شو هم ما تقدیمش کنیم....
انشالله همیشه سایه اش بالای سرمون باشه و صدو بیست سال زنده باشه
و هرچی خاک ِ بابابزرگ خدابیامرزمه بقای عمر مادر باشه...
بابا بزرگ نازنینم که ناکام از دنیا رفت و
حتی عروسی بچه هاشو ندید دیگه چه برسه به اینکه نوه هاشو ببینه...
(بزرگترین بچه اش که پدرم باشه 14 ساله بود و کوچکترین فرزندش که تنها عموم باشه یه سالش...)
و ما هم جز قاب عکس بزرگی که به دیوار خونه مادر نصب شده و همیشه
شاهد دور هم جمع شدن ما و جشن ها و شادیهامون بوده ، هیچوقت ندیدیمش...
خدا بیامرزدش و انشالله که جاش توی بهشته....