ღ♥ روزانه
سلام به نی نی ناز و خوشگلم......
به این زودی 5 روز از ماه مبارک رمضان رو پشت سر گذاشتیم..
انشالله که خدا قبول کنه طاعات و عبادات همه روزه داران رو......
امروز تولد دایی جونت بود.....
دیشب من و بابایی رفتیم خونه مامان جون تا کادوی تولد دایی رو بهش بدیم
خواستیم غافلگیرش کنیم...خودش اصلا یادش نبود شب تولدشه
یه پیرهن چهارخونه آبی و یه ست اسپری و عطر ژیلت...خدا رو شکر پسندید کادوشو
27 سالش تموم شد...انشالله زود زود یه همسر مناسبی پیدا کنه و
بره سر خونه و زندگی خودش.....البته خودش که فعلا میگه فعلا قصد ازدواج ندارم!!!
اما من و مامان جون کم کم باید دست به کار بشیم و چند تا دختر
خوب و نجیب و خانواده دار بهش معرفی کنیم ببینیم نظرش چیه....
....
....
امشب افطاری خونه عموت دعوت بودیم.....عمه جونت هم بود......
فاطمه و سارا دختر عمه هات و حنانه و حسین بچه های عمو کلی بازی کردن
و کلی سر و صدا راه انداختن.....!!!انشالله یه روزی هم تو بیای و بشی همبازی اونا...
انشالله ما هم یه شب دعوتشون کنیم خونمون....
اما من یه خورده از مهمون دعوت کردن می ترسم.....
نمیدونم می تونم از پسش بر بیام یانه....!!!
خونه ما رفت و امد زیاده چون من و بابایی کلی دوست و آشنا داریم
که می ریم خونه های همدیگه....فامیلا هم که میان و میرن و
خدا رو شکر خوب تونستم از پس پذیرایی و مهمونداری بر بیام....
یه روز هم که عمه جون سر ظهر بی خبر اومدن و من هول هولکی ناهار درست کردم
و یک ساعته یه سفره رنگین انداختم براشون...!
اما نمیدونم چرا باز استرس دارم!نمیدونم شاید چون تعداد مهمونها بالاتر از دفعه قبله!
همیشه همینجوره توی اولین تجربه هام استرس میگیرم.......!
اما بیشترین دغدغه ام اینه که غذا چی درست کنم............
انشالله یه شب خانواده عموت و عمه جون و عموی بابایی و مادر جونت رو دعوت کنیم
و یه شب هم مامان جون و آقا جون و خاله مریم و دایی رو........
...
...
دلم برای بابام تنگ شده..... چند روزیه رفته اصفهان...........
راستی بهت گفته بودم که آقاجونت چقدر برای من بی تابی میکنه؟؟!!
مامانی تعریف میکنه بابا یه ریز توی خونه از تو حرف میزنه!!!
دلم برای دخترم تنگ شده!چرا دخترم نیومده خونه!!چرا امروز زنگ نزدی واسه ناهار بیان
چرا هرروز نمیاد خونه!!!چپ میره راست میره میگه دخترم دخترم!!!
باور کن اینقدر دخترم دخترم گفته تو خونه
که صدای خاله مریم در اومده که بابا ماهم هستیم تو این خونه ها!!!
مامانم میگفت یه روز حتی سر سفره ناهار بابات داشته از تو حرف میزده و
یهو دیدم داره گریه میکنه و اشک میریزه.......
شب عروسیم هم دستمو گرفت و کلی گریه کرد.......
خیلی احساساتیه...واقعا فکر نمیکردم دوری من اینقدر براش سخت باشه!
هرچند من چند روز یه بار میرم خونشون اما خوب مثل خیلی از دور و وبری هام
به خودم عادت ندادم هر روز و هرساعت خونه مامانم باشم......
اما همین چند روز دوری هم اندازه یه قرن میگذره........
و بابام هر بار که زنگ میزنه بهم میگه چرا نیومدی خونه میگم خوب من دیشب اونجا بودم!!!
اما قانع نمیشه و میگه خوب امشبم بیا.......
الهی قربونش برم کاش بتونم قدرشو بیشتر بدونم
کاش بتونم دختر خوبی باشم براش...
خدا سایه شو صد سال بالا سرمون نگهداره ایشالا که اینقدر مهربونه........
....
....
دیروز من و بابایی یه تجربه جدید داشتیم توی زندگیمون....
ماه رمضون مثل هرسال یه ختم قران میکنیم و هرروز یه جزء قران رو میخونیم...
دیروز من و بابایی با هم قران خوندیم....
چند صفحه رو بابایی میخوند چند صفحه رو من....
البته اولش کلی خندیدیم تا وقتی راه افتادیم آخه من تا حالا
جلو بابایی با صدای بلند قران نخونده بودم و یه خورده صدام میلرزید
بعد ولی راه افتادم و بابایی گفت تا اخرش من بخونم......
خیلی خیلی خیلی حس خوبی بهم دست داد...انشالله خدا قبول کنه....
همونجا از بابایی قول گرفتم وقتی تو مهمون دل مامانی شدی هرروز کنارم بشینه
و با صدای بلند برات قرآن بخونه تا آرامش بگیری و فرزند با ایمانی باشی........