ღ♥ برگشتن مامان جون از کربلا
سلام عشق مامان...!!سلام نفسم.........!!!!
دلم برای شما و نوشتن روزانه هام تنگ شده بود......!!!
هرجه بیشتر سعی میکنم بیام بنویسم و فعال تر باشم کمتر نتیجه میگیرم...!
دلم برای دوستام و سر زدن به اونا هم تنگ شده....!!
دوستای مهربونی که وقتی نیستم بهم سر میزنن و حالمو میپرسن وفراموشم نمیکنن!
ازهمشون ممنونم و به داشتنشون افتخار میکنم
این روزها بیشتر همراه بابایی ام و در کنارش..
دوست ندارم این مدتی که توی کارش تنهاست تنهاش بذارم......
خودمم این سر کار رفتن رو دوست دارم...با همه سختی هاش......!
سختیش اینه که خسته و کوفته از سرکار بیای و بخوای ناهار و شام درست کنی و
به کارهای خونه هم رسیدگی کنی...!
الان با تمام وجود دانشجوها و کارمندها رو درک میکنم...!!
البته مامان من و مامان بابایی هوامونو دارن و گاهی برامون غذا تدارک میبینن...
خوب از این چند روز بگم برات......خبر که زیاده...!نمیدونم کدومو اول بگم.......!!!!
تو پست قبل اشاره کردم که مامان جون میخوان برن کربلا....
روز شنبه رفتیم بدرقه شون..اکثر اقوام اومده بودن برای خداحافظی...
موقع خداحافظی بغضم گرفت و کلی گریه کردم........دعا کردم سفرشون بی خطر باشه...
از همه دوستای گلم هم ممنونم که دعا کردن......انشالله قسمت همه ما بشه....
این ده روز گاهی آقاجون و دایی و خاله میومدن خونه ما....
اقا جون و دایی که بیشتر سر کار بودن و کمتر وقت داشتن بیان این ورا...
هر روز تلفنی با مامان جون صحبت میکردم و حسابی دلم براش تنگ شده بود......
روز عاشورا خونه ی خاله ام نذری داشتن و بیشتر فامیلا اومده بودن...
فردای عاشورا مامانجون از کربلا اومد....
یه اتوبوس پر از دوست و اشنا رفتیم استقبالشون...!!
ناهار تدارک دیده بودیم و از اونجا همگی راه افتادیم سمت خونه و
مابقی روزمون صرف پذیرایی از مهمونا شد و نشد خیلی با مامان جون باشم.....
فرداش دوباره رفتم خونه مامان جون و از صبح اونجا بودیم تا شب و
کمکش کردم وسایلاش رو مرتب کنه و سوغاتیها رو قسمت کردیم...
کلی واسه ما زحمت کشیده بودن عکساشو توی پست بعد میذارم.......
این چند روز زن داییت و ستاره کوچولو هم بودن...دلم حسابی واسش تنگ شده بود...
خیلی بامزه بود با اون موهای فرفریش...!!کاش همیشه پیش هم بودیم....!!
دیروز یعنی جمعه هفدهم آذر تولد آقا جون بود.....!!!
با خاله مریم قرار گذاشته بودیم غافلگیرش کنیم.......
یعنی بعد از ناهار بریم کیک درست کنیم و با کادوها ببریم واسه آقاجون...
وقتی رفتیم خونشون دیدیدم اقاجون شال و کلاه کرده بره سر کار ...
وقتی واسه غافلگیری نبود و همون موقع کادوشونو دادیم......!!
انشالله همه پدرا سایه شون سالیان سال بالا سر بچه هاشون باشه....
تو این مدت دو خبر خیلی خوب هم شنیدم که بی نهایت خوشحالم کرد.......!!!
انشالله اونو توی پست بعد مینویسم....!!!