علی عزیز دل ماعلی عزیز دل ما، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره
زندگی شیرین مازندگی شیرین ما، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

♥`*•.¸علی کوچولو پسر پاییزی من ¸.•*´♥

ღ♥ سیسمونی 1

  بفرمایید ادامه مطلب...     قبل از اینکه عکس های سیسمونی رو بذارم باید توضیحاتی بدم... راستش توی شهر ما خیلی ها ترجیح میدن جنسیت بچه رو ندونن و اگر  هم جنسیت رو پرسیدن به کسی نگن... به خاطر همین سیسمونی رو هم دخترونه میخرن هم پسرونه... راستش یه جورایی این چشم انتظاری و ندونستن جنسیت بچه خیلی برای اطرافیان هیجان انگیزه مخصوصا توی شهر ما که فامیل درچه یک همه به بیمارستان میان و  پشت در اتاق عمل یا زایشگاه ساعت ها منتظر میمونن تا نی نی بدنیا بیاد و ببیننش و اونوقت برای خبر دادن به مابقی فامیل از هم سبقت میگیرن و کلی کادو گیرشون میاد...!! من جنسیت نی نی مو میدونم ...
6 آبان 1393

ღ♥ نی نی تنبل من

سلام به نی نی تنبل خودم....!!! عزیز مامان مثل اینکه جات خیلی راحته و دوست نداری از جای گرم و نرمت دل بکنی؟؟!! یه روز از تاریخ زایمانم گذشته و هنوز خبری از اومدنت نیست...!!! دکتر یه هفته دیگه بهم مهلت داده  اگر بعد از این یه هفته بازم نیومدی باید برم بستری شم و امپول فشار بزنم...... تو رو خدا زودتر بیا...... حالا که بعد از مدت ها فرصت پیدا کردم و به وبلاگت سر زدم  عکسای سیسمونی رو هم میذارم  چون ممکنه دیگه از این فرصتا پیدا نشه...! ...
6 آبان 1393

ღ♥ بالاخره اومدم..!

  سلام عشق کوچولوی مامان.... خیلی وقته به وبت سر نزدم... یه مدت نت خراب بود...یه مدت لب تاب خراب بود.... و البته خودم هم زیاد حس و حال نوشتن نداشتم....!!!   عزیز مامان هفت ماه تمام رو به سلامتی پشت سر گزاشتیم و وارد هشتمین ماه شدیم.... انشالله که این دو ماه باقیمانده هم به خوبی سپری بشه و بیای تو بغلم....   قربونت برم هزار ماشالله نی نی خیلی خوبی هستی و  توی این چند ماه مامانی رو اذیت نکردی... خدارو شکر هیچ مشکلی توی این مدت نداشتم و  همه چیز خوب و نرمال بود  فقط از پایان ماه سوم تا اواسط ماه پنج ویارم شروع شد که البته قابل تحمل بود و برای من ...
27 مرداد 1393

ღ♥ اولین دکتر....

  سلام قاصدک مامان....!! قربونت برم فسقلی من که خدارو شکر تا الان نی نی خوبی بودی و  مامانی رو اذیت نکردی......   عزیز دل مامان دیروز اولین مراجعه ی دکتر زنان و زایمانم بود... مطب شلوغ بود و کمی معطل شدم... اما خدارو شکر دوست گلم هم همراهم بود و زمان زود گذشت....!! دکتر سونوی داخلی کرد و سن تو رو یک ماه و پنج روز تشخیص داد... و گفت خدا رو شکر همه چیز خوبه و جات درست و راحته... و یه سری آزمایش نوشت و برای دو هفته ی دیگه نوبت داد.... خیالم راحت شد...خدا رو شکر.....   راستی عشق مامان بهت نگفته بودم دوست صمیمی من که بشه خاله جون ِ شما هم بارداره ...نی نیش تقریبا بیست رو...
12 اسفند 1392

ღ♥ چهل روز!

  سلام نازنین مامان....!!! خوبی؟!جات راحته....؟!!! دوست دارم بدونم توی دلم چه تغییر و تحولاتی در حال انجامه ...!!! کاش میشد آدم درونشو ببینه.... بابایی اصرار داره چند روزی برم خونه مامانم و اونجا استراحت کنم اما من قبول نمیکنم.... کاش مامانم پیشم بود...... دیروز و امروز سر کار نرفتم و همش خونه بودم حسابی حوصلم سر رفته.... وقتی به این فکر میکنم تا چند وقته دیگه صدای گریه و خنده ات توی خونه می پیچه و خونه رو از سوت و کور بودن در میاری قند تو دلم اب میشه....!!!   عشق مامان امروز چهلمین روز از بارداریمو گذروندم.......... به حساب تقویم خودم الان هفته ششم هستیم.... اما هنوز نمیدونم دقی...
7 اسفند 1392

ღ♥ کوچولوی ناز من

  سلام عشق مامان خوبی؟! عزیزممممم هنوزم باورم نمیشه اومدی توی دلم....!! با اینکه ماههاست دعا میکردم که زود بیای پیشمون اما واقعا با اومدنت غافلگیر شدم...!! این روز ها در همه حال خدا رو شکر میکنم برای داشتنت.... از خدا میخوام که باهام بمونی و تنهام نذاری... این روزها این فکر خیلی اذیتم میکنه...!! میترسم خدای نکرده زبونم لال دور از جونت رفیق نیمه راه بشی.......... خیلی نفخ دارم...  زیر دلم درد میکنه......و کمرم...... سعی میکنم بیشتر استراحت کنم... دستمو میذارم روی شکمم و برای سلامتیت آیة الکرسی میخونم... بابایی هم این کارو میکنه...... امروز شروع کردم به خوندن قرآن.... انشالله بت...
3 اسفند 1392