ღ♥ روزهای با تو بودن
سلام علی کوچولوی مامان...!!!
گل پسرم باورم نمیشه تویی که چهل و سه روزه توی بغلمی
همون فسقلی هستی که نه ماه انتظار اومدنت رو کشیدم...!!
همونی که گاهی خوابتو میدیدم...!!
همونی که هرشب با رویای با تو بودن و در آغوش کشیدنت میخوابیدم...
عزیز مامان چقدر روزهای انتظار دیر میگذشت و
چقدر روزهای شیرین با تو بودن زود میگذره...!!
هر روز بزرگتر و شیرین تر میشی و خوب میدونم بعدها دلم برای
این روزها و سختی هاش تنگ میشه...!!
اره مامانی...این روزها شیرین هستن اما خیلی سخت...!!
تا پونزده روزگیت مامان جون و مادر جون خونمون بودن و خیلی کمک حالم بودن...
اما وقتی رفتن و یهو خونه خالی شد خیلی تنها شدیم...
شبی که مامانم اینا برگشتن شیراز خیلی گریه کردم....
اون شب برای اولین بار من و تو و بابایی سه تایی زیر یه سقف خوابیدیم....!!
رسیدگی به کارهای تو و کارهای خونه حسابی وقتمو گرفته...
بی خوابی هم خیلی بهم فشار میاره...
آخه شکمت نفخ داره و خیلی بیقراری میکنی...
قطره اینفاکل و شربت گریپ میکسچر هم بهت میدم اما اروم نمیشی...
وقتایی که خوابی سر دوراهی میمونم که بخوابم و کمبود خوابمو جبران کنم
یا برم به کارای عقب مونده خونه برسم....!!!
البته تا میام کارامو سریع انجام بدم و بخوابم شما بیدار میشی
وقتایی که خوابی و میخوایم ناهار بخوریم هم بیدار میشی....
خوابت خیلی کوتاهه و شبها هر یک ساعت و نیم بیدار میشی و شیر میخوای
و روزها خیلی کم میخوابی و بیشتر خوابات ربع ساعته اس...
واسه همین در طول روز باید همیشه کنارت باشم
همون چند دقیقه ای که خوابی بس که خوابت سبکه جرات ندارم
دست به چیزی بزنم که نکنه بیدار شی...
وقتی هم که بیداری حتما باید یکی پیشت باشه و باهات حرف بزنه و
بازی کنه تا اروم باشی....
وقتایی که سرحالی و شارژی حسابی میخندی و دست و پا میزنی
و اغو اغو میگی الهی قربونت برم....
خوب فعلا حرف زدن کافیه؛چند تا عکس ازت میذارم و مابقی حرفا رو
انشالله پست بعدی میزنم...
اینجا سی و شش روزته و بغل بابایی هستی و حسابی کیف میکنی
...
قربون اون شکل ماهت...اون روز خونه عمه ی بابایی دعوت بودیم...
خواب بودی و همین که سر سفره خواستم اولین قاشقو دهنم بذارم
بیدار شدی و کلی گریه کردی و عمه تو رو نگهداشت تا من غذامو بخورم
خوردم اما هیچی از طعم غذا نفهمیدم فقط میخواستم زودتر تموم شه
و بیام تو رو آروم کنم...
...
اون روز خونه عمه جونت دعوت بودیم و باز هم سر ناهار بیدار شدی
و اینبار مادر جونت تو رو نگهداشت تا من غذامو بخورم و خودش بنده خدا
بعدش تنها توی اشپز خونه ناهار خورد.
جوجه ی خوشمزه ی مامان....
...
قربونت برم مامانی...خوشششمزه ی من..
...
عزیز دلم بالاخره چهل روزه شدی....
...
...
....
این سه تای اخری هم جدید ترین عکساته ماله امروزه
گذاشتمت توی تاب برقیت و حسابی ذوق کردی عزیز دلم
عکستو برای بابایی فرستادم کلی قربون صدقه ات رفت
و گفت بذار بیام خونه میخورمش
منم گفتم تا تو بیای من خوردمش تموم شده رفته
بس که خوشششششمزه ای جون ِ دلم..........