علی عزیز دل ماعلی عزیز دل ما، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره
زندگی شیرین مازندگی شیرین ما، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

♥`*•.¸علی کوچولو پسر پاییزی من ¸.•*´♥

ღ♥ علی، گل پسرم...

1393/9/17 18:52
3,140 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام و صد سلام به همه دوستای گلم...!!

بالاخره وقتم کمی ازاد شد تا بیام و بنویسم!

گل پسرم علی یازدهم ابان مصادف با شب تاسوعا به دنیا اومد!!

البته خودش قصد اومدن نداشت و با زور اونو اوردیمش بیرونخندونک

حالا خاطره زایمانم رو تعریف میکنم براتون:

...

...

 

روزهای اخر خیلی دیر میگذشتن و همگی چشم انتظار اومدن نی نی بودیم...

دکتر تاریخ زایمانم رو پنج ابان زده بود اما گفته بود احتمالش هست که زودتر به دنیا بیاد..

دو نفر از اشناهامون که یکی دوماه پیش نی نی شون بدنیا اومده بود

ده روز زودتر از تاریخی که دکتر براشون زده بود زایمان کرده بودن...

واسه همین منم یه ذهنیتی برام ایجاد شده بود که ممکنه ده روز یا یه هفته قبل از 

تاریخی که دکتر گفته زایمان میکنم....!!

و هرکسی که میپرسید کی زایمان میکنی میگفتم دکتر گفته پنج ابان

اما انشالله که زودتره!

از اونجایی که من شهرستان زندگی میکنم مامانم اینا دو هفته زودتر از اون تاریخ

از شیراز اومدن خونمون و یک ماه برای خواهرم که مدرسه میره

مرخصی گرفتن که به جاش اینجا بره مدرسه...

روزها پشت سر هم میگذشتن و خبری از درد نبود....!!!

همه منتظر بودن و زنگ میزدن و پیام میدادن که خبری نشد؟

و من واقعا کلافه بودم و خسته شده بودم از انتظار و روز شماری...

دوست داشتم قبل از محرم بدنیا بیاد و هر روز که میگذشت و به محرم نزدیکتر میشدیم

من کلافه تر میشدم

به دکترم گفتم میخوام سزارین بشم

اما از شانس ما سختگیری برای زایمان طبیعی شروع شد و 

چون من میتونستم طبیعی زایمان کنم دکترم اجازه سزارین نمیداد...

هرکاری که میگفتن انجام میدادم تا به شروع درد کمک کنه...

از پیاده روی گرفته تا خوردن داروهای عطاری که گرم باشه و درد رو شروع کنه...

سه بار رفتم برای معاینه که میگن درد رو زودتر شروع میکنه

اما باز خبری نبود...

دکترم گفت اگر تا پنج ابان زایمان نکردی برو سونو

رفتم و جوابشو که دید گفت چون وضعیت بچه خوبه

میتونی یک هفته دیگه هم صبر کنی...!!!

واااای!!!چی فکر میکردم چی شد...!!!

منی که فکر میکردم یکی دو هفته زودتر از پنجم زایمان میکنم

حالا باید یک هفته دیگه هم صبر میکردم....!!!

 

اگر دوست داشتید میتونید بقیه شو در ادامه مطلب بخونید...چشمک

 

 

وااای خدا میدونه چقدر توی این یک هفته پیاده روی کردم

چقدر از پله بالا پایین رفتم چقدر دعا کردم زودتر دردم شروع بشه..

اما نشد....!!!!

شش روز که گذشت رفتم بیمارستان خودمو نشون بدم و نوار قلب بگیرم

که اگر هنوز وقت دارم دو روز دیگه یعنی فردای عاشورا بیام و بستری شم

اما دکتر تا منو دید گفت دیر شده الان هفته چهل و یکی و بیشتر از این نمیشه صبر کرد.

تا وقتی کارای پذیرش رو انجام دادن نوار قلب نی نی رو گرفتن که دکتر گفت زیاد جالب نیست

وااااییی وصل کردن سرم چقدر سخت و دردناک بود 

ساعت یازده بود که امپول فشار رو تزریق کردن

و من هر لحظه منتظر شروع درد بودم...!!!

چشام عقربه های ساعتی که روبروم بودو دنبال میکرد 

میچرخیدن و میچرخیدن اما من همچنان دردی نداشتم...!!!

از پرستار خواستم یه قران برام بیاره و چندین بار سوره انشقاق و مریم خوندم...

یه خانومی تخت روبروی من بود خیلی ناله میکرد

از شب قبلش کیسه ابش پاره شده بود و بهش امپول فشار زده بودن

درد میکشید اما هیچ پیشرفتی نداشت....

اینقدر التماس کرد تا بالاخره بعد از چندین ساعت بردنش برای سزارین...

یه خانوم دیگه هم بود که بیچاره کلی درد میکشید اما بچه اش مدفوع کرده بود

بردنش برای سزارین...

اینا رو که میدیدم میترسیدم نکنه بعد از اینهمه انتظار کارم به سزارین کشیده بشه...

یکی دو نفر هم اومدن و خیلی زود زایمان کردن و معطل نشدن...

ولی من همچنان بدون درد به در و دیوار نگاه میکردم...!!!

مثل اینکه اقا پسر ما قصد اومدن نداشت!!!

هرچه منتظر شدیم خودش تشریف بیاره , نیومد!!

حالا با فشار هم قصد اومدن ندارهخندونک

ساعت پنج و نیم عصر بود که دکتر اومد و وقتی دید هنوز دردی ندارم

معاینه ام کرد که دردناک ترین  و طولانی ترین معاینه ای بود که توی این مدت 

شده بودم و در انتها کیسه ابمو پاره کرد و زیرم خیس خیس شد...

و بالاخره ربع ساعت بعد درد من شروع شد و خیلی زود به اوجش رسید

دردای زیاد و بدون وقفه....

چقدر داد زدم و جیغ کشیدم و هذیون گفتم و التماس کردم منو ببرن سزارین کنن

بماند....!!!

ساعت ده و نیم شب منو بردن اتاق زایمان و بالاخره علی کوچولوی من متولد شد!!

و با تولدش همه دردها قطع شدن و من فقط چشمم به اون نی نی تپلی بود که کنار تخت 

من خوابوندنش و کلی گریه میکرد کلی قربون صدقه اش میرفتم و 

از اینکه اینهمه گریه میکرد و من نمتونستم ارومش کنم ناراحت میشدم

دل تو دلم نبود زودتر کارامو تموم کنن و منو ببرن بیرون

تا هم خودم یه دل سیر علی رو ببینم هم اون ملت بیچاره ای که از ظهر پشت در منتظر بودن!

اخه توی شهر ما وقتی کسی رو میبرن برای زایمان

حالا چه سزارین چه طبیعی,همه فامیل و اقوام درجه یک میان بیمارستان و 

منتظر میمونن نینی به دنیا بیاد

حالا تعداد این افراد به خانواده ها و رسم و رسوما بستگی داره 

اخه بعضیا هم اصلا به کسی خبر نمیدن برای اومدن...

اما برای من همه فامیل جمع شده بودن از ظهر و تا اخر شب که من زایمان کردم

اونجا بودن و چون طولانی شده بود حسابی هم نگران شده بودن

و کلی دعا و نذر و نیاز کرده بودن برام...

...

وبالاخره همه چشمشون به جمال علی اقای ما روشن شد و 

بعد از چند دقیقه ای همگی رفتن خونه هاشون و 

مامانم و مادر شوهرم و خواهرم شبو پیش من موندن...

اون شب تاسوعا بود و بخش خیلی شلوغ بود

همه نی نی ها خواب بودن ولی علی کوچولو همه بیمارستانو گذاشته بود روی سرش...!!

علی رغم همه خستگی ها وبی خوابی ها اون شب خواب به چشمم نیومد و 

تا صبح بیدار بودم بعدش هم منتظر دکتر اطفال بودیم تا بیاد نی نی ها رو معاینه کنه 

 و ما مرخص بشیم که تا ظهر طول کشید...

و علی اقا روز تاسوعا ساعت یک ظهر برای اولین بار قدمای نازشو گذاشت توی خونمون...

 

خدا رو صد هزار مرتبه شکر....

 

 

پسندها (1)

نظرات (3)

مامان شادمهر کوچولو
17 آذر 93 22:01
هزار ماشالله قدمش مبارک عزیزم خیلی جالب بود خاطرات زایمانت ولی من خیلی از زایمان طبیعی میترسم دعا کنین منم راحت زایمان کنم
مامان شیــ✿ــدا
23 آذر 93 19:01
وووووااااییی فرشته ی کوچولو ایشالا محب امام حسین و اهل بیت میشه فسقلیت خیلی خوشگله پسرت خدا حفظش کنه
مریم مامان مرسانا
27 آذر 93 12:37
جالب بود... منم همیشه فکر میکردم بچه م از تاریخی که بهم داده بودن زودتر بدنیا میاد اما خانوم خانوما جاش خوش بود و دقیقا 9ماه و 8 روز تو دل مامانشون تشریف داشتن